نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

محمد فرهام داودی

عکس های مرداد ماه 91

یییه تعداد از عکس های مرداد ماه رو برای پسری  میزارم   اوایل ماه مبارک بود یه مقدار سبزی آش گرفته بودم و شما هم خواستی کمک کنی با سبزی  خردکن کوچولو اومدی و گفتی محمد فرهام کمک کنه مامانی هم گفت حتما این هم عکس از زمان استراحت حضرت عالی         ...
31 مرداد 1391

خلاقیت

سلام سلام یه خبر  خوب این روزها پسری خیلی بهتر و بیشتر باخونه سازی ها بازی می کنه و میتونه یه چیزایی که شبیه به ساختن درست کنه خلاصه خودش هم خیلی آرومتر از روزهای گذشته شده چند تا عکس از ساخته های پسری انداختم میزارم که حالشو ببره   راستی فراموش کردم این پست رو که شما نزدیک به سه ماهی هست که میتونی کاملا تا بیست بشمری و به انگلیسی تا 10 خودت هم از خوندن خیلی لذت می بری   ...
24 مرداد 1391

سالروز عشقمون

امروز یه روزه یه روز یه روزه خاصه امروز اون روزی که منو عشقم زندگی جدیدمون رو شروع کردیم     الان هم از این شروع زیبا پنج سال می گذره     یه پسر گل هم این روز رو برای سومین سال داره کنارمون جشن میگیره         از اینکه هر دو عشق و کنار خودم  دارم احساس خوبی دارم   این سبد گل زیبا تقدیم نگاه زیبای تو گل من دوست دارم   از اینکه همیشه همراهمی ممنونم از اینکه مثل کوه با استقامت از من حمایت می کنی ازت ممنونم که دنیای منی از حمایت های بی دریغت ممنون دوست دارم عزیزم دوست دارم می ...
23 مرداد 1391

شب قدر

واسه شب قدر و انجام احیای شب بیست و یکم ماه مبارک همراه خاله ملیحه و نگاری و مامان جون رفته بودم مسجد  که اونجا شما حسابی دور زدی و بعد از خاموش کردن چراغ هام که میگفتی الان لالا نزدیکای ساعت 12 شما به قول خودت لالا کردی و من مجبورشدم روی زمین بخوابونمت اما چون همه در رفت و امد بودن و یه سری هم باید از روی شما رد می شدن   مجبور شدم یه ساعت بعد از خوابیدن شما برگشتم خونه دلیل دیگه ای هم  داشت که باید سحر بلند می شدم و شما هم که صبح هر ساعتی بلندمی شدی خواب تعطیل بود و من هم سردرد می گرفتم خاله میلحه خیلی اسرار کرد که بمونم اما من برگشتم و خاله هم برای ساعت 4 صبح اومد سحر رو با هم بودیم بابا محسن هم طبق ...
23 مرداد 1391

بیدار باش پسرخان

این اولین ماه رمضانی هست که شما هم میتونی همراه من بلند شی و سحر کنارم باشی اولین جمعه ماه رمضان بود که ................. با زنگ موبایلم بیدار شدی و خواستی که کنارم باشی من هم هر چقدر سعی کردم بی فایده بود و شما هم نخواستی که دوباره بخوابی  و خودت رو لوس کردی و به مامان گفتی عزیزم نازی نازی من هم دلم سوخت و شما رو هم بلند کردم شما هم بلافاصله با کامیون مشغول بازی شدی اصلا انگار نه انگار که ساعت 3/30 صبحه زمانی که دیدی مامان داره غذا می خوره شما هم دهانت رو باز کردی و گفتی دذا(غذا) مامان هم به شما غذا می داد .   بعد هم در خواست رانی کردی من هم به شما رانی دادم وقتی ک...
21 مرداد 1391

یه خراش

30تیر بابا محسن رفته طالقان و ما باید شب رو خونه مامان جون بمونیم شما هم از اونجایی که حسابی به دوخت و دوز علاقه زیادی داری رفتی سر چرخ خیاطی مامان جون و مشغول بودی   بعد از بازی با خودت قیچی رو هم اوردی اما من با  بازی از شما  گرفتم گذاشتم زیر تخت   وقتی که خاله جون رفت عمو جعفر رو بیدار کنه شما هم دنبالش رفتی و خاله گفت دیدم که هی می گه اوف شده میگه پاشو نگاه کردم فکر کردم که پاشو  پشه خورده اومدم براش بخارونم که دیدم خونه بعد دیدم که زیر شلوارش داره همینطور خون میاد دنبال عامل ماجرا گشتم دیدم همون قیچی که گذاشته بودم  به  پای پسری خورده بود و چون بدنش گرم بود اصلا متوجه نشده بود...
19 مرداد 1391

قطار

  این هم از قطار زندگی که اسم قشنگت رو به سمت بهترین ها میبره                                               ...
19 مرداد 1391

خونه عمه لیلا

٢٩ تیر ماه دیروز رفته بودیم خونه عمه لیلا     محمد فرهام کلی با هادی و حانیه بازی کرد حسابی خونه عمش لوس شده بود از حانیه یه لب تاپ عمو فردوس و ازهادی هم یه سری سرباز های کماندو هدیه  گرفت     عصری هم یه سر رفیم مغازه عمو ولی که اونجا پسری حسابی از خجالت شکمش در اومد از دوغ و خیار شور و زیتون و خلاصه همه چی راستی بستنی رو یادم رفت به محمد فرهام حسابی خوش  گذشت این عکس هارو زمانی که داشتم لباساشو خونه عمه عوض می کردم انداختم اینجا می گفت که از پاهام هم عکس بنداز     ...
19 مرداد 1391